محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿

چقدر زود دیر میشود...

سلام پسر گلم الان شما همراه بابا خونه آقاجون هستی و من تنهام داشتم عکس های شما رو نگاه میکردم از روز اول تا همین چند روز قبل چقدر زود این زمان گذشت انگار همین دیروز بود که با مامان جون و خاله جون کوچیکه بیمارستان رفتیم تا شما به دنیا بیای انگار همین دیروز بود که کلی برای آغون گفتنات و شنیدنشون اشک میریختم و ذوق میکردم انگار همین دیروز بود که منتظر چهار دست و پا رفتن شما بودم انگار همین دیروز بود که منتظر بودم تا بالاخره 6 ماهه بشی و من کلی ذوق کردم انگار همین دیزوز بود که شروع به گفتن مامان و بابا کردی انگار همین دیروز بود که نشستی / ایستادی و راه افتادی هر کدوم از عکسات و نگاه میکردم هم خ...
27 دی 1392

بعد از مدت ها باز هم سلااااااااااااااااااام

سلام گل پسر ماهم که الان درخواب ناز هستی  چند وقتی هست که دیر به دیر وبلاگت و آپ میکنم ببخشید گلم ماشالا دیگه داری حرف میزنی البته بیشتر به روش خودت گاهی اوقات حدود 3 تا 4 دقیقه شایدم بیشتر همینطور صحبت میکنی گاهی هم به سبک خودت آواز میخونی تازگی ها علاقه مند به تلویزیون شدی و گاهی پای کارتون های شبکه پویا  میشینی و لذت میبری وقتی تلویزیون روشنه و تبلیغ پفک لوسی و میکنه کلی ذوق میکنی دست میزنی و میخندی کلمات جدیدی یاد گرفتی آله = خاله                   آنوم = خانوم   &nbs...
24 دی 1392

باز هم عکس زیباترین گل زندگی ما

سلاااااااااااام گل نازم چند روز قبل خونه مامان جونی بودیم که هوس کردم ازت چند تا عکس بگیرم (البته این روزها زیاد خونه مامان جونی میریم و بهشون زحمت میدیم ) البته خیلی هاش به علت همکاری نکردن شما تار افتاد ولی اشکالی نداره   ...
23 دی 1392

16 ماهگیت مبارک گل پسرم

سلام گل پسر مامان و بابا 2 دی شما 16 ماهه شدی و کمی بزرگتر و عاقلتر و همچنین چندین برابر شیطون تر ماشالا خیلی عاقل شدی و تقریبا میشه گفت اکثر چیزها رو متوجه میشی کلمات جدیدی یاد گرفتی: به آفرین میگی آآآآب بری / به حمام میگی ام ما / به آتش میگی آآآ تیس     به عزیزم میگی عسیس و چندین کلمه ی دیگه که الان یادم نیست و کلمات دیگه که فقط خودت متوجه میشی چی داری میگی راستی یه کار جدید یاد گرفتی اونم اینه که مثلا غذا یا هر چیز دیگه رو میذاری جلوی بینیت و بو میکشی و میگی به به این برام خیلی جالب بود و نمیدونم که از کجا یاد گرفتی (ما یادت ندادیم ) در آخر خیلی دوست داریم گل پسر ماهم ...
3 دی 1392

بدون شرح....

سلاااااااااااااااااااااااااااام چند روز قبل از سفر به مشهد رفتی سر کیف بابا و همه ی وسایل و ریختی بیرون و رفتی داخل کیف ما هم دیدیم علاقه و خیلی هم اصرار داری که توی کیف بشینی گذاشتیمت توی کیف و عکس انداختیم     ...
21 آذر 1392

سلامی دوباره

سلام پسر گلم انشالا که همیشه خوب و خوش و شاد باشی این روزها هم من کمی تنبل شدم هم اینکه خیلی سرم شلوغه که نمیام وبلاگتو آپدیت کنم 5 آذر ماه 1392 شما برای دومین بار پابوس امام رضا رفتی خیلی خوش گذشت توی این سفر مامان جون و آقا جون و عمه جون کوچیکه به همراه محمد سپهر هم همراهمون بودن کلا سفر خوبی بود و فکر کنم به همه خوش گذشت هتلمون خوب بود هم جاش خوب بود و هم خیلی نزدیک به حرم اونجا وقتی داخل آسانسور میشدیم نوحه پخش میشد و شما شروع به سینه زدن میکردی به جای گفتن یا حسین هم میگفتی آآ سین خلاصه که سفر خوبی بود   ...
17 آذر 1392

15 ماهگیت مبارک گل پسرم

سلام پسرک گلم  امروز یعنی 2 آذرماه 1392 شما گل پسر ماهم 15 ماهه شدی برای سنجش قد و وزن رفتیم و شما ماشالا چشم نخوری خیلی خوب رشد کرده بودی وزنت 10.500 و قدت 82 بود امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی بعد از اونجا هم با مامان جونی رفتیم خونه عروس خاله ی من که تازه نی نی دار شده اسمش علی هست ماشالا خیلی خوشمزه است شما هم کلی نازش کردی و بوسش کردی بعد از اون هم اومدیم خونه مامان جون و باباجون شما با باباجون کلی فوتبال بازی کردی اینقدر قشنگ توپ و شوت میکردی که خدا میدونه باباجون هم کلی ذوق کرده بودن و باهات کلی بازی میکردن انشالا خدا سایه همه ی پدر مادر ها رو برای فرزنداشون ح...
2 آذر 1392

تازه چه خبر ؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به پسر گلم مامانی ببخشید که خیلی دیر دارم برات مطلب میگذارم این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود و خوب چون ماه محرم هم رسیده بود مشغله مون بیشتر شده بود خلاصه که جونم برات بگه توی این چند وقته شما آقا تر شدی دیگه واقعا کمتر جیغ میزنی راه رفتنت هم خیلی عالی شده و دیگه داری تلاش میکنی که بدوی راستی اینم بگم که دیگه کم کم داریم باهم حرف میزنیم و شما کاملا منظورت و به ما میفهمونی البته وقتی که نتونی چیزی که میخوای و بگی یا به ما بفهمونی بهش اشاره میکنی و دست ما رو میگیری و میکشی روز تاسوعا خونه مادربزرگ من بودیم آخه مامان جونی آبگوشت درست کرده بود و رفتیم...
1 آذر 1392