این روزهای محمد پارسا
سلام گل پسر ما
عزیز دلمون چند وقتی هست که با آجرات بازی میکنی
تا چند شب قبل فقط اونا رو از هم جدا میکردی و یا از داخل پاکت بیرون میریختی
تا اینکه چند شب قبل که شما بیخوابی زده بود به سرت
شروع به آجر بازی به مدت حدود 1 ساعت کردی
در این مدت کلی زمزمه میکردی نمیدونم با آجرات حرف میزدی یا خطابت من بودم
خلاصه که بالاخره تونستی آجرهارو روی هم بذاری عزیزم
تازه یه چیز عجیب هم اینکه وقتی آجرهارو داخل پاکتش میگذاشتی
چند دقیقه یکبار درب پاکت و میبستی
و مثلا چک میکردی که هنوز جا هست یا نه
البته اینو اول متوجه نشدم و فکر کردم همینطوری داری اینکارو انجام میدی
ولی بعد از اینکه دیدم چند مرتبه انجام دادی منهم داخل پاکت و پر کردم
و دیدم شما درب اونو گذاشتی روش
و دیگه چیزی داخلش نگذاشتی
چند بار دیگه هم اینکارو کردم و متوجه شدم که شما پر بودن پاکت و چک میکردی
الهی فدات بشم که اینقدر باهوشی ماشالا
مامانی فقط یکم ازت ناراحتم
آخه چرا راه نمیفتی
خوب من خسته شدم دیگه دلم میخواد زودتر راه رفتنتو ببینم
دلم برای زانوهاتم میسوزه که اینقدر چهار دست و پا میری
زانو بند هم نمیذاری برات ببندم
تو رو خدا زودتر را بیفت
باشششششششششششه ؟؟؟؟؟؟
راستی یادم رفت مامانی بگم که بعد از آجر بازی 1 کار عجیب دیگه هم انجام دادی
وقتی خواستم ببرمت از اتاقت بیرون شروع به نق زدن کردی
و بهانه گرفتی
خلاصه متوجه شدم که شما عروسکتو میخوای
جالب بود برام چون شما همیشه از اون فراری بودی
تازه جالبتر اینکه عروسک و آوردی و کمی تکونش دادی و
بعد هم کنارت گذاشتی و خوابیدی