پسرک شیطون بلا و باهوش ما
سلام پسر گلم شکر خدا خیلی بهتر شدی
این روزا شما بد جور بابایی شدی و دلت هوای بابا رو میکنه
روز اول ماه رمضان مامان جونی اومده بود خونمون
شما که خیلی مامان جونی رو دوست داری کلی
صدا درآوردی که مثلا یعنی منو با خودت ببر خونتون
مامان جونی هم بغلت کرد و شما خندان سوار ماشین شدی
و همچنان خندان بودی که مامان جونی
کمر بند و برات بست داشتی میرفتی که یکدفعه
بابا از سر کار برگشت خونه
همین که شما بابا رو دیدی شروع به جیغ و داد کردی
که کمربندتو باز کنن و بری بغل بابا
همین که رفتی بغل بابا برای مامان جونی دست تکون دادی
که یعنی بای بای شما برو
دیروز هم من و شما توی آشپزخونه بودیم
و شما داشتی غذا میخوردی
که یکدفعه صدای دزدگیر ماشین بابا رو شنیدی
و سرتو آوردی بالا و اطراف و با کنجکاوی نگاه کردی
همین که صدای بسته شدن در خونه اومد
تند تند چهار دست و پا رفتی سمت در ورودی
و ایستادی تا بابا وارد بشه
و همین که بابا وارد خونه شد
یک لبخند تحویلش دادی و دستاتو باز کردی که یعنی بری بغل بابا
آره خلاصه این طور شد که ما پی به بابایی بودن شما بردیم