محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿

مسافرت تبریز

سلام پسر گلم در اولین بهاری که از پیش روی تو گذشت ما تصمیم گرفتیم برای تعطیلات سال نو به تبریز سفر کنیم حدود 10-12 ساعت توی راه بودیم و کلی خسته شدیم در این سفر باباجون (پدر مامان) و مامان جون و خاله جون کوچیکه همراهمون بودن ( خاله جون بزرگه نتونستن با ما همسفر بشن ) روز اول به اتفاق بابا جون(پدر مامان) و مامان جون و خاله جون کوچیکه و مامان و بابا به خانه ی مشروطه و بازار بزرگ تبریز رفتی. و بعد هم برای ناهار به ایل گلی رفتیم و  کباب بنابی خوردیم. همچنین از مقبره الشعرا هم دیدن کردیم. کلی هم عکس انداختیم. روز بعد هم به بام تبریز (امامزاد...
10 شهريور 1392

مسافرت شمال

سلام پسر گلم بعد از تبریز تصمیم گرفتیم به شمال سفر کنیم. صبح زود حرکت کردیم.جاده ها خیلی شلوغ بود و ما بعد از 20 ساعت به مقصد رسیدیم. اونجا خونمون رو به دریا، هوا خیلی خوب و طبیعت بسیار زیبا بود.   چون قرار بود اسباب اثاثیه برای خونه بیارن و ما شروع به چیدمانش بکنیم چند روز اول سفر به گردش نرفتیم و مشغول چیدن وسایل و خانه تکانی شدیم.        البته چند بار برای رفع خستگی با مامان جون و خاله جون کوچیکه به ساحل رفتیم و کنار دریا نشستیم.     بعد از اتمام کارها به بابلسر و آمل و ن...
10 شهريور 1392

این روزهای محمد پارسا

سلام محمد پارسا جان در این چند وقت که وبلاگشو آپ نکردم کمی مریض بود و حال نداشت و به همین علت من هم سرگرم اون بودم تا زودتر خوب بشه     در این چند وقت اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینکه 1) لثه های محمد پارسا ورم کرده که احتمالا در آینده ای نزدیک مرواریدهای قشنگی توی صدف کوچولوش پیدا میشه 2) وقتی باهاش بازی میکنیم ابروهاشو بالا میندازه که یعنی مثلا داره از کار ما تعجب میکنه 3) بابای محمد پارسا که داشت باهاش بازی میکرد سرشو از زیر روروئک پایین برد و باهاش دالی کرد حالا محمد پارسا دائم میره سراغ روروئکش و روی اون می ایسته و سرشو داخل میکنه تا باهاش دالی کنیم ...
10 شهريور 1392

بازی با محمد پارسا

پسر دوست داشتنی من سلام ماشالا بهت باشه که این روزها شیطون و بازیگوش شدی البته شیطنت هات اذیتمون نمیکنه این روزها کارمون شده باهات بازی کردن که ما خسته میشیم ولی شما انگار بویی از خستگی نبردی ماشالا ماشالا بهت باشه بازی لیلی حوضک و یاد گرفتی و وقتی میگیم لی لی حوضک انگشتتو به حالت اشاره میذاری توی دستمون و وقتی میگیم گنجیشکه افتاد تو حوضک دوتا دست کوچولوت و به هم میزنی کلاغ پر هم یاد گرفتی و انگشتتو میذاری زمین به حالت اشاره و بعد که میگم کلاغ به جای پر میگی نهههههههه ( به حالت کشیده ) توپ بازی و ماشین بازی هم که قبلا بلد بودی و الان کاملتر یاد گرفتی     شمال که بودیم...
10 شهريور 1392

پسرک شیطون بلا و باهوش ما

سلام پسر گلم شکر خدا خیلی بهتر شدی این روزا شما بد جور بابایی شدی و دلت هوای بابا رو میکنه روز اول ماه رمضان مامان جونی اومده بود خونمون شما که خیلی مامان جونی رو دوست داری کلی صدا درآوردی که مثلا یعنی منو با خودت ببر خونتون    مامان جونی هم بغلت کرد و شما خندان سوار ماشین شدی و همچنان خندان بودی که مامان جونی کمر بند و برات بست داشتی میرفتی که یکدفعه بابا از سر کار برگشت خونه همین که شما بابا رو دیدی شروع به جیغ و داد کردی که کمربندتو باز کنن و بری بغل بابا همین که رفتی   بغل بابا برای مامان جونی دست تکون دادی که یعنی بای بای شما برو   ...
10 شهريور 1392

باهوش من

سلام پسرک خوبم مامانی شما روز به روز داری بزرگتر میشی و کارای جدیدی یاد میگیری الان چند روزی هست که وقتی میگیم محمد پارسا خدایا شکرت دستاتو بالا مییاری که مثلا داری خدا رو شکر میکنی همچنین وقتی میگیم محمد پارسا موتور چکار میکنه خودتو تکون میدی و میگی اممممممم اممممممم خیلی خوشحالم که اینقدر زود همه چیزو یاد میگیری امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی عزیز دل مامان و بابا ...
10 شهريور 1392

چند قدم تا راه افتادن

سلام گل مامان و بابا پسرکم الان شما خوابیدی و من دارم این پست و برات مینویسم دیشب که از مهمونی خونه دخترخاله ی من برگشتیم خونه شما تا ساعت 4 صبح فقط گریه میکردی و نخوابیدی بخاطر همین از صبح تا الان که ساعت 13.25 هست شما در خواب ناز به سر میبری دیشب هر ترفندی رو برات به کار بردیم تا بخوابی ولی فایده نداشت ولی اتفاق خیلی خوبی پیش اومد که به این همه سختی دیشب می ارزید داشتیم باهات توپ بازی میکردیم و شما کنار تخت ایستاده بودی من برات توپ و پرت کردم اونطرف اتاق و منتظر شدم تا شما بری اونو بیاری که در کمال تعجب دیدم شما روی دوتا پای کوچولوت ایستادی و دو قدم برداشتی و بعدش افتادی اینقدر ...
10 شهريور 1392

پسرک حرف گوش کن ما

عزیز دل پدر و مادر سلام الان که دارم این پست و برات مینویسم پایین خونه مامان جون هستی آخه عمه جون بزرگه اینجان دیشب هم اومده بودن خونه ما و برات کادوی روز تولدتو آوردن دستشون درد نکنه که زحمت کشیدن دوست داشتم که اولین سالگرد زمینی شدنت و برات جشن بزرگی بگیرم ولی بنا به دلایلی نشد و فقط یک جشن ساده خونه باباجون اینا گرفتیم که باباجون و مامان جون و خاله جونا اونجا زحمت کشیدن و کادوهاشونو دادن و دیشب هم عمه جونا و آقا جون اینا زحمت کشیدن و کادو دادن راضی به زحمت نبودیم از همینجا از تک تکتون ممنونیم انشالا جبران کنیم بریم سراغ موضوع پست که پسرک حرف گوش کن مایی دیشب که عمه جون اینجا بو...
7 شهريور 1392

یک سالگی

سلام گل پسر ناز و دوست داشتنی من پسرکم روز 3 شهریور رفتیم تا شما واکسن 1 سالگیتو بزنی ماشالا اصلا گریه و بیتابی نکردی قدت 78.5 و وزنت 9.200 بود که شکر خدا روند صعودی داشت شنوایی و بینایی سنجی هم رفتیم شکر خدا همه چیز طبیعی بود و مشکلی نداشتی ...
6 شهريور 1392